فوت شوهر خاله عزیزم
باران عزیزم روز دوشنبه من و شما و بابایی و مامانی گلم راهی بیمارستان خاتم الانبیاء شدیم تا به ملاقات شوهر خاله عزیزم بریم که ماهها به خاطر سرطان ریه در بستر بیماری بود و حالا در بیمارستان در بخش ای سی یو بستری بود و به حالت کما رفته بود و اخرین نفس هاشو میکشید و با مرگ مبارزه میکرد وقتی تو اون بخش شوهر خاله گلم و بقیه بیمارهایی که تو کما رفته بودنو میدیدم نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم به ادم هایی نگاه میکردم که یه زمانی به دنیا اومده بودن و ازدواج کرده بودن و صاحب فرزند شده بودن و با تمام نیرو و توان بچه هاشونو بزرگ کرده بودن و حالا ناتوان از نفس کشیدن معمولی به زور دستگاههایی که بهشون وصل بود زنده بودن البته زنده ای که فقط قلبشون میزد و فارغ از این دنیا بودن وقتی از بیمارستان خارج شدیم حالم خیییییلی بد بود همش به خودم و ادمهایی فکر میکردم که از مرگ غافلیم و مرگ و از خودمون دور میدونیم و هر کاری که دلمون میخواد میکنیم بدون اینکه لحظه ای مرگو به یاد بیاریم درسته از دیدن شوهر خاله عزیزم تو اون وضعیت اسف بار خیلی ناراحت شدم ولی واسم تلنگری بود تا یادم بیاد هر کاری نمیتونم بکنم یادم بیاد دنیا ارزش غصه خوردنو نداره یادم بیاد دل کسی رو نشکونم چون عاقبت هممون مرگه و مرگ تنها چیزیه که نمیشه ازش فرار کرد و انسان با تمام مال و منال و قدرت مکنتش در برابر مرگ و خواست پروردگار عاجزه و روزی که مرگش فرا برسه کاری از دستش برنمیاد تا اینکه روز سه شنبه بهمون خبر دادن شوهر خاله عزیزم به دیار بافی شتافت و من خوشحال بودم که لحظات قبل از مرگش پیشش بودم و برای اخرین بار دیدمش گرچه چهره نازنینش تو وضعیتی که دیدم و هرگز فراموش نمیکنم و به زور نفس کشیدناش تا ابد تو ذهنم حک شده و از بین نمیره..... خداوند روح نازنینشو فرین رحمت کنه... شوهر خاله عزیزم پدر شهید بود و دقیقا تو سالگرد پسر خاله عزیزم که متاسفانه من سعادت دیدنشو نداشتم به خاک سپرده شد جایی که منزلگه ابدی ماست خدایا دختر و همسر عزیزتر از جانمو در پناه خودت نگهدار و منو با عزیزانم به امتحان نکش چون من ضعیف تر و مفلوک تر از اونم که از پس امتحانت بربیام .دختر ماهم امیدوارم خداوند شما و تمام بچه های نازنینو واسه پدر و مادراشون حفظ کنه و همه بچه ها زیر سایه ی پدر و مادر بزرگ بشن امین.....