درس انسانیت باران به مامان
سلام عزیز دل مامان این روزا خیلی خیلی وابستت شدم یعنی وابستت بودم ولی الان وابسته تر شدم چند دقیقه هم نمیتونم ازت جدا باشم مثلا پنجشنبه شب که خونه مامانی بودیم گریه کردی که میخوام اینجا بمونم منم وقتی اصرار و گریه هاتو دیدم اجازه دادم بمونی ولی تا از خونه مامانی اومدم بیرون پاهام شل شد فکر نبودنت کنارم فکر بی تو خوابیدن دیوونم کرد سوار ماشین شدم برم خونه رسیدم سر کوچه زنگ زدم خونه مامانی گفتم باران جون نمیای خونه ؟گفتی نه مامان جون بعد با حالت ملتمسانه گفتی مامان میشه شمام بیای خونه مامانی من بی اختیار برگشتم خونه مامانی و با بابا شب به خاطر اینکه نمیتونستیم یه لحظه ام دوریتو تحمل کنیم خونه مامانی موندیم الهی قربونت برم من که نفسم به نفست بنده عسلم این روزا سوالهای عجیبی میپرسی حرفای عجیبی میزنی سوالهایی که نمیدونم چه جوابی بهت بدم مثلا میپرسی مامان جون الان که مامان من شدی بابات کجاست ؟منم جواب دادم رفته پیش خدا میپرسی کی رفت؟میگم وقتی کوچولو بودم میگی مگه تورو دوست نداشت که رفت پیش خدا تنهات گذاشت؟ موندم چه جوابی بهت بدم یه کم فکر کردیو با شیرین زبونی گفتی اهان یه فکری به سرم زد خدا باباتو دوست داشت بهش گفت بیا پیش من اونم مجبور شد بره من از تغجب دهنم باز مونده بود نمیدونستم چی باید بگم فقط تونستم قربون صدقت برمو خدارو بابت داشتن دختر باهوش و با فهمی مثل شما شکر کنم خدایا به خاطر داشتن این نعمت بزرگ شکر خدایا ازت خیلی خیلی ممنونم ....خلاصه خیلی حرفای عجیبی میزنی مثلا دیروز ازم پرسیدی مامان شما که بزرگ شدی چرا هنوز مامان داری مگه کوچولویی همش میای پیش مامانت منم گفتم دختر نازم دوست داری شما هم بزرگ شدی من دیگه مامانت نباشم زود با ترس جواب دادی نه مامان گفتم خوب منم دوست ندارم مامانمو ول کنم دیگه شما هم گفتی مامان جون اشتباه کردم بعد با زرنگی بچه گونت گفتی منظورم این بود توام باید مامان داشته باشی دیگه فدات بشم دختر زرنگمحرفای جالب دیگه ای هم میزنی دیروز بهت میگم باران جون پاشو ببرمت حموم میگی مامان هنوز واسه حموم رفتن تصمیم نگرفتم تصمیممو گرفتم بهت خبر میدم باورم نمیشد این حرفو شما زده باشی بعد از کلی تعجب زدم زیر خنده شما هم که از خنده من متعجب شده بودی سریع گفتی حرفم اصلا خنده نداشت منم تا میتونستم بوست کردم تا اینکه جیغ زدی مامان بسه... شاید بعد ها که بزرگ شدی باورت نشه این حرفارو شما زدی ولی مامان جون با کمال ناباوری این روزا از روحم حرف میزنی میگی مامان تو جنگل روح هستا خیلی هم وشتناکه نه(منظورت وحشتناکه)فامیلیشم روحه من با تعجب ازت پرسیدم مامان این حرفارو از کی شنیدی ؟گفتی مامان خودم میدونم از مامان اصرار که کی گفته از شما انکار که خودم فهمیدم ای کاش دختر نازم میفهمیدم این حرفا از کجا اومده تو ذهن قشنگت مامان به فدات تازه بعد از یه ماجرا فهمیدم روحت خیلی بزرگه این روح بزرگم از بابایی به ارث بردی چون بابایی هم روح خیلی بزرگی داره و تعجبی نداره دختری که عاشق پدرشه شبیه اونم میشه چند روز پیش عرشیا play stasionبازی میکرد و به شما نداد که بازی کنی منم تبلتتو اووردمو گفتم بیا دخترم با تبلتت بازی کن به عرشیام نده اینو پیش عرشیا گفتم تا بدونه کارش زشته شما به من گفتی مامان خجالت بکش عرشیا داداشمه من تبلتمو بهش میدم شاید باورت نشه عسلم با این کارت منو خجالت زده کردی با این حرفت هم خوشحالم کردی هم ناراحت ناراحت از دست خودم که چرا به اندازه یه بچه سه سال و نیمه بزرگواری ندارم خوشحال از اینکه خدا دختری به من داده که با سن کمش به من درس انسانیت میده دختر با فهم و کمالاتی مثل شما که به مادرش میگه مامان بدی رو هیچ وقت با بدی جواب نمیدن باران عزیزم خدارو به خاطر داشتن همسر بزرگواری مثل پدرت که همیشه با گذشتش منو شرمنده و خجالت زده کرده و به خاطر داشتن دختری مثل پدرش شاکرم دختر نازم من به خاطر داشتن شما خیلی خیلی خوشبختم و دوست دارم با صدای بلند فریاد بزنم دوستون دارم عشقای زندگیم