ماجراهای باران و ساعت مچی خوشگلش
سلام دختر شیرین زبونم سلام عسلم خدا میدونه این روزا چقدر شیرین زبون شدی بعضی اوقات به زور جلوی خندمو میگیرم تا به باران خانوم بر نخوره اخه خندیدن مامان همانا و قهر کردن باران خانوم همانا ماجرا از اونجایی شروع شد که شما داشتی با لب تاب بازی میکردی و منم تو اشپزخونه مشغول کارای روزمره بودم دیدم بدو اومدی پیشم گفتی مامان جون من دیروز ساعت داشتم حالا کجاست؟(منظورت از دیروز گذشته دوره)منم با تعجب نگات کردمرفتم سمت لب تاب دیدم شما به جای بازی رفتی سراغ عکسا و اتفاقی عکس تولد سال پیشتو دیدی که ساعت مچیت رو دستت بود و هوای ساعتتو کردی منم رفتم از کمدت ساعتتو اووردم و فرمودین ببندم به دستت تازه ماجرا از اینجا شروع شد دختر گلم هر لحظه و هر ثانیه ساعتو اعلام میکردی و نقش 119 بره من بازی میکردی هی میگفتی مامان میدونی ساعت چنده ساعت بیست و هفته... دو دقیقه بغد میگفتی مامان ساعت هفته الهی فدات شم نمیدونی چقدر قشنگ میگفتی دوست داشتم بخورمت میخواستی بخوابی گفتی مامان میدونی ساعت چنده گفتم چنده؟گفتی خیلی دیره از خنده روده بر شدم گفتی مامان به من میخندی زودی گفتم نه به دختر همسایه خندیدم اخه میدونی وقتی کار بدی انجام میدی ویا حرفی میزنی که نباید میزدی میگی با دختر همسایه بودم وقتی ام کاری انجام میدی که خوبه میگی دختر همسایه بلد نیست انجام بده خلاصه طفلکی دختر همسایه که اصلا وجود خارجی نداره و از خونه قبلیمون تو ذهن خوشگلت مونده امروز از خواب بیدار شدی منو بیدار کردی و گفتی مامان بیدار شو میدونی ساعت چنده ساعت چهاره بعد با ذوق گفتی مامان میبینی منم مثل تو ساعت دارم الهی فدای خودتو و ساعتت شم شیرین زبونم خلاصه با حرفت خندم گرفت و از جام بلند شدم بعد از اون شروع کردی به اعلام ساعت واسه اومدن بابات هی میگفتی مامان میدونی چند ساعت مونده بابایی بیاد پرسیدم چقدر مونده من من کردی و گفتی زیاد بعد از ظهر شد گفتی مامان ساعت بیسته بابا نیومد منم گفتم اره عزبزم دیر شده بابایی نیومد نگران شدم گفتی مامان شاید بابا جریمه شده منم گفتم خدا نکنه مامانی بابا که ماشین نبرده الهی فدات شم بره اینکه حرفتو جبران کنی زودی گفتی اهان مامان جون فهمیدم بابا میخواد زیاد پول بیاره واسه اون دیر میاد بعد گفتی مامان من بزرگ بشم میخوام زیاد پول بیارم واست ده تا ساعت خوشگل بخرم قرررررررررررررررررررربونت برم دختر ماهم که اینقدر به فکر منی همون لحظه بابایی زنگ خونرو زد و شما با تاکید به من گفتی مامان حرفایی رو که بهت زدمو به بابایی نگیا منم قول دادم که نگم .نگو بابایی پشت در حرفتو که گفته بودی به بابایی نگو رو شنیده بود تا درو باز کردی گفت سلام دخملم مامان چیرو به من نگه من و شما هم بلند خندیدیم بابا از من پرسید چی رو گفت به من نگی ؟منم چون به عسلم قول داده بودم به بابایی چیزی نگفتم این بود ماجرای شما و ساعت خوشگلت در ضمن دختر نازم شما خیلی مهربونی شبا قبل از خواب صد بار دست و صورتمو میبوسی تا کار اشتباهی میکنی بدو میای منو میبوسی و میگی مامان جون معذرت دیگه تکرار نمیشه فدددددددات شم مهربونم خدایا شکر هزار بار شکر واسه داشتن باران دختر شیرین زبون و مهربونم.
اینم از عکس ساعت خوشگلت که امروز کلی منو باهاش خندوندی و شیرین زبونی کردی عسلم
خیلی دوست دارم شیرینی زندگیمون میبوسمت هززززززززززززززززززززززززززار تا