باران باران ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
یکی شدن من و همسرمیکی شدن من و همسرم، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

هدیه ی پاییز

ماجراهای باران و ساعت مچی خوشگلش

سلام دختر شیرین زبونم  سلام عسلم خدا میدونه این روزا چقدر شیرین زبون شدی بعضی اوقات به زور جلوی خندمو میگیرم تا به باران خانوم بر نخوره اخه خندیدن مامان  همانا و قهر کردن باران خانوم همانا ماجرا از اونجایی شروع شد که شما داشتی با لب تاب بازی میکردی و منم تو اشپزخونه مشغول کارای روزمره بودم دیدم بدو اومدی پیشم گفتی مامان جون من دیروز ساعت داشتم حالا کجاست؟(منظورت از دیروز گذشته دوره)منم با تعجب نگات کردم رفتم سمت لب تاب دیدم شما به جای بازی رفتی سراغ عکسا و اتفاقی عکس تولد سال پیشتو دیدی که ساعت مچیت رو دستت بود و هوای ساعتتو کردی منم رفتم از کمدت ساعتتو اووردم و فرمودین ببندم به دستت تازه ماجرا از اینجا شروع شد دختر گلم هر لحظه...
8 خرداد 1393

باران کوچولو نقاش بزرگ

دختر هنرمندم دیروز مداد شمعی هاتو برداشته بودی و با برگه های a4 باطله مربوط به کار بابایی نقاشی میکشیدی و با ذوق به من و بابایی نشون میدادی من و بابایی هم کلی ذوق میکردیم و قربون صدقت میرفتیم شما هم که ذوق مارو میدیدی بدو میرفتی و یه برگه دیگه برمیداشتی و تند تند نقاشی میکشیدی وقتی هم ازت پرسیدم مامانی چرا تو دفتر نقاشیت نقاشی نمیکشی گفتی مامان جون میخوام بزنیش رو یخچال همه ببینن الهی فدات شم دختر هنرمندم.     این نقاشی مامان و بابایی که کنار هم وایسادن البته به گفته شما دختر خوشگلم.   .   البته به گفته خودت طرف چپی منم واسه بابایی چرا بدن نکشیدی نمیدونم خوشگلم. ...
7 خرداد 1393

درس انسانیت باران به مامان

سلام عزیز دل مامان این روزا خیلی خیلی وابستت شدم یعنی وابستت بودم ولی الان وابسته تر شدم چند دقیقه هم نمیتونم ازت جدا باشم مثلا پنجشنبه شب که خونه مامانی بودیم گریه کردی که میخوام اینجا بمونم منم وقتی اصرار و گریه هاتو دیدم اجازه دادم بمونی ولی تا از خونه مامانی اومدم بیرون پاهام شل شد فکر نبودنت کنارم  فکر بی تو خوابیدن دیوونم کرد سوار ماشین شدم برم خونه رسیدم سر کوچه زنگ زدم خونه مامانی گفتم باران جون نمیای خونه ؟گفتی نه مامان جون بعد با حالت ملتمسانه گفتی مامان میشه شمام بیای خونه مامانی من بی اختیار برگشتم خونه مامانی و با بابا شب به خاطر اینکه نمیتونستیم یه لحظه ام دوریتو تحمل کنیم خونه مامانی موندیم الهی قربونت برم من که نف...
3 خرداد 1393

عکس های سفر شمال

اینجا جاده چالوسه( اشکده کوهستان) تو کندوان وایسادیم اش بخوریم اخه شما عاشق اشی حسابی اش خوردی نوش جونت عسلم     اینجام ساحل نارنجستانه عاشق دریایی خوشگلم حسابی شیطونی کردی و تا تونستی گل کندی هر چی میگفتم نکن گوشت بدهکار نبود شیطونکم.           اینم شما و دختر خاله شیطون تر از خودت الهی فدای جفتتون بشم   .     الهی فدای زبونت بشم شیطون مامان       فدات بشه مامان که گلارو کنده بودی و با ذوق باهاشون عکس میگرفتی &nbs...
3 خرداد 1393

سفر شمال

نازنین مامان روز سه شنبه به مناسبت تولد حضرت علی و روز پدر تعطیل رسمی بود بابایی چهارشنبه رو مرخصی گرفت و ما به اتفاق رفتیم شمال ویلای خاله پروین. خوشگل مامان شما اونجارو خیلی دوست داری چون هم حیاط بزرگی داره هم وسیله بازی و مهمتر از همه حضور دختر پسرخاله های شیطون و نازت که میتونین با هم حسابی شیطونی و بازی کنید منم اونجارو دوست دارم چون به تو حسابی خوش میگذره و شادی منم از خوشحالی یکی یه دونم خوشحالم و حسابی کیف میکنم همیشه شب قبل از رفتنمون خوابت نمیبره هی میگی مامان کی میریم شمال عمو امیر منظورت از شمال عمو امیر ویلای خاله و شوهر خالته عسلم الهی فدات بشم که هر قسمت از شمال و به اسم یکی کردی خلاصه رفتنمون یه داستانه ...
27 ارديبهشت 1393

روز بهترین پدر دنیا

                  از زبان دخترت باران پدر جان ، با یك دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاك می گذارم و خداوند را شكر می كنم كه فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم. پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم     از زبان همسر عاشقت ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در صدف سرخ قلبم جای دارد. بهترینم، به پای همه خوبیهایت برایت خوب بودن، خوب ماندن و خوب دیدن را آرزو می كنم. روز مرد را به تو عزیزترینم تبریك می گویم         بهرام عزیز...
27 ارديبهشت 1393

روز تعطیل من و بابایی و عشقمون در بوستان قیطریه

دختر خوشگلم من و شما و بابایی روز جمعه رفتیم بوستان قیطریه حسابی بهمون خوش گذشت و شما هم  کلی شیطنت کردی عزیزم.     قبل از رفتن به بوستان قربون زبون خوشگلت برم مامانی     خرگوش مامان اینجا هم تونستی از یه تونل پیچ در پیچ بیای بیرون تا مارو دیدی جیغ زدی و از خو شحالی میخندیدی قربون خنده هات نفسم.       اینجا از نداشتن حفاظ تاب ترسیده بودی که با کمک بابایی ترست ریخت و حسابی تاب بازی کردی عشق مامان     اینم از دوستت ایلین که اونجا پیدا کرده بودی و حسابی باهاش جور شده بودی در ضمن قبل ا...
22 ارديبهشت 1393