ماجراهای باران و ساعت مچی خوشگلش
سلام دختر شیرین زبونم سلام عسلم خدا میدونه این روزا چقدر شیرین زبون شدی بعضی اوقات به زور جلوی خندمو میگیرم تا به باران خانوم بر نخوره اخه خندیدن مامان همانا و قهر کردن باران خانوم همانا ماجرا از اونجایی شروع شد که شما داشتی با لب تاب بازی میکردی و منم تو اشپزخونه مشغول کارای روزمره بودم دیدم بدو اومدی پیشم گفتی مامان جون من دیروز ساعت داشتم حالا کجاست؟(منظورت از دیروز گذشته دوره)منم با تعجب نگات کردم رفتم سمت لب تاب دیدم شما به جای بازی رفتی سراغ عکسا و اتفاقی عکس تولد سال پیشتو دیدی که ساعت مچیت رو دستت بود و هوای ساعتتو کردی منم رفتم از کمدت ساعتتو اووردم و فرمودین ببندم به دستت تازه ماجرا از اینجا شروع شد دختر گلم هر لحظه...
نویسنده :
فاطمه
22:56